تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

امید دل مامان و بابا

بدون عنوان

كاش اين قبر تو گم باشد و پيدا نشود اگرم شد، سر نبش قبر، بلوا نشود از تو گهواره اي مانده ببرندش غارت ولي اي كاش سر راس تو دعوا نشود گفته بودم بنشيني به سر تيغ پسر كه به سرنيزه سر كوچك تو جا نشود کاش با دیدن تو در همه ی راه علی بيش از اين قامت خم گشته ي من تا نشود ؟ من هنوز از نگه حرمله ها مي ترسم كاش ديگر كسي مشغول تماشا نشود لب به گريه نكني باز اگر مي خواهي بوسه ي چوب به لبهاي تو پيدا نشود گر چه خاليست علي جاي تو در آغوشم ولي بهتر كه زآغوشه ي زهرا نشود غارت اينجا نه فقط درهم و دينار و زر است كاش اين سوخته معجر زسرم وا نشود ...
20 آبان 1392

محرم و ماه نوزدهم

خیلی دلم میخواست قبل از شروع محرم بیام وبلاگت و از شیرین کاریهات که دل همه را برده بنویسم کلی هم عکس آماده کرده بودم ولی واقعا وقت نشد... معذرت... الان هم که دیگه دلم نمیاد بنویسم...از وقتی مادر شدم و از اولین لحظات شیر خوردنت یه غم بزرگ تو دلم رخنه کرده..غمی که این روزها بیشتر خودش را بهم نشون میده...غم یه شیرخوار شش ماهه...از وقتی مادر شدم روضه شب هفتم برایم جور دیگریست...تاب شنیدنش را ندارم... دیشب باهم رفتیم هیاتی که همیشه میریم.متاسفانه موقع خاموش کردن چراغها رسیدیم و صدا هم بلند بود.شما هم همون دم در زدی زیر گریه.بابا بردت پارک نزدیک اونجا.روضه که تموم شد طاقت نیاوردم اومدم بغلت کردم و رفتیم قسمت خانومها. اونجا هم همچنان گریه. تا ا...
14 آبان 1392

سلامتی

1-روزی که رفتیم واکسن بزنی مرکز بهداشت خیلی شلوغ بود. کلی نی نی اومده بودن برای واکسن.. به غیر از شما دختر گلم یه نی نی دختر دیگه هم برای واکسن 18 ماهگی اومده بود...نی نی یه فرق بزرگ با تو داشت: سلامتی! دختر کوچولوی پر موی ناز سندروم دان داشت... هنوز چهره معصومش جلوی چشمانم است... تاریخ اولین واکسنش 25 فروردین 91 بود...یعنی پنج روزی ازت کوچکتر بود... 2- هفته گذشته خبر یه اتفاق عجیب توی بیمارستان پیچیده بود..هرکس به یکی دیگه می رسید از اون اتفاق میگفت: شنیدی؟ عکسش را دیدی؟!!!خیلی عجیب بود!!! خبر، بدنیا اومدن یه نوزاد دو سر  بود. سومین فرزند خانواده که مادرش سونوگرافی نرفته بوده.ماجرای تولدش خیلی دردناک بود... سلامتی بزرگترین نعمت ز...
5 آبان 1392

بدون عنوان

آقای من پدر مهربانم... این روزها با افتخار قدم بر میدارم...با افتخار در جمع دیگران حاضر میشوم... چه افتخاری بالاتر از اینکه از نسل شماییم؟؟؟ این روزها پر از شور و شعفم از این افتخار که نصیبمان شده است... آغاز ولایتتان مبارکمان باد... * این روزها زیباترین صحنه عمرم مدام برایم تداعی میشود: نجف و ضریح پر از شکوه جد بزرگوارمان امیرالمومنین(ع)... قسمت همگی بشود انشاالله...
1 آبان 1392

واکسن هجده ماهگی و بعد...

سه شنبه مرخصی گرفتم که دوتایی باهم برویم برای واکسن هجده ماهگی. برای اولین بار واکسنت را در یک مرکز بهداشت زدی(دفعات قبلی بیمارستان میرفتیم) من هم از تعاریفی که از بقیه راجع به این واکسن داشتم برخلاف همیشه استرس داشتم. یک ساعتی در مرکز بهداشت منتظر بودیم تا نوبتت شد. قد و وزن شدی(قدت 3-4 سانتی بیشتر از ویزیت دکتر بود، فکر کنم با توجه به سایر شواهد قد سنج مطب دکتر دقیق نیست و صحیح همین مقدار مرکز بهداشت بود) دوتا آمپول به دست و پایت زدند. تا خونه گریه میکردی!!!!!از درد نبود بیشتر بهت برخورده بود که چرا من بهت گفتم میریم دد رفتیم و آمپول زدی شب کم کم درد پایت شروع شد تا چهارشنبه عصر. لنگان لنگان را میرفتی...صبح چهارشنبه هم از خواب بیدار شدی و...
26 مهر 1392

پایان یک و نیم سالگی+ دندان نهم+...

گلم  18 ماه اول زندگی ات هم تموم شد. پایان 18 ماهگی یعنی شروع یه مرحله پر از یادگیری یکی از فامیل هامون که متخصص گفتار درمانی هست میگفت دوره یادگیری صحبت کردن بچه ها بین 18 ماهگی تا دوسالگیه و خیلی کارهای دیگه که تا قبل دوسالگی یاد میگیری یادمه دوستی میگفت بچه هام یکباره از روز تولد دو سالگی شون خیلی آقا شده بودن و از کله شقی های قبل از اون خبری نیست این روزها که واقعا انرژی ات زیاده و هرجا میریم به قول معروف آتیش میسوزونی از دست شما کل دکوراسیون خونه میزبان میریزه! بعد هم که چیزی دم دستت نباشه شروع میکنی از میز تلویزیون و میزهای جلو مبلی و ناهارخوری و ... بری بالا خلاصه هرجا میریم اولش خیلی خانومی همه میگن وای چه دختر خانومی دار...
25 مهر 1392

غیرت

دخترک نازم غیرت یعنی اینکه صبح که مامانت خواست تاکسی بگیره برای مترو، یه پراید که یه آقا جلو و دو تا آقا هم عقب بودند نگه داره، آقای محترم جوانی که جلو نشسته بود پیاده بشه و بگه بفرمائید خانوم شما جلو بشینید! و این یعنی یه حس خوب تو اول صبح که هنوز هم مردهای خوش مرام و غیرت هستن...یعنی اینکه لازم نیست مامانت تا مترو ذکر و صلوات بفرسته تا این ترافیک تموم بشه و از اونجای تنگ پشت پراید که کیفش را هم بغلش گذاشته(جهت ممانعت از آزارهای احتمالی) راحت بشه یعنی علی رغم نیم ساعت تاخیر در برگه کارگزینی، تا شب یه حس خوب همراه مامانه...
14 مهر 1392

روززهای 18 ماهگی

  این پست فقط و فقط به خاطر خاله آسیه نوشته شده. خاله ای که تقریبا یه هفته ای میشه دوباره از پیش ما رفته یه جای خیلـــــــــــــــــــــــــی دور... این نظری است که در پست قبلی گذاشته:  برای یک خاله دلتنگ عکس و مطلب بنویسید لطفا  دلش یه ریزه است و خوب میدونی دل خاله ها یه ریزه بشه بعدش چشماشون اشکی میشه پس بنویس جان خواهر   دختر گلم روزهای 18 ماهگی ات به سرعت میگذرند. از طرفی شوق بزرگ شدنت را دارم و از طرفی دیگر حسرت روزهای نوزادی ات را مهم ترین پیشرفتت در این ماه صحبت کردن است. این گنجینه لغات توست تا امروز 12 مهرماه: مامان   /   بابا   / مامانی  / بابایی &nb...
13 مهر 1392

بدون عنوان

بعد از گذشت چند روز همچنان برایم قابل درک نیست ... دو سه شب پیش بود که طبق معمول کنارم دراز کشیده بودی تا با خوردن شیر خوابت ببرد، ولی هرچه مک میزدی خوابت نمیبرد...کلافه بودی...نیم ساعتی گذشت...به یکباره بلند شدی و شروع کردی به نماز خواندن: قنوت خواندی رفتی رکوع و دو سجده و دوباره بلند شدی قنوت و سجده...و من ...چند دقیقه بعد هم به راحتی خوابت برد بعد از چند شب همچنان من اینجوری هستم: پ.ن: دخترک ما از نوزادی اش زمان اذان صبح بیدار میشود...   ...
4 مهر 1392