تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

امید دل مامان و بابا

آخرین روزهای 5 ماهگی

دوشنبه رفته بودیم دکتر دخملم برای راهنمایی ادامه غذاهاش. فرنی که دو سه هفته ای میشه شروع کرده به خوردنش. خانم دکتر هم که مثل همیشه از دیدنش کلی ذوق کرد. وقتی هم که داشت قلب و گوشش را چک میکرد که برنامه ای داشتیم من با یه دست سرش و با یه دست دستش را نگه داشته بودم و دکتر هم به سختی تلاش میکرد چکش کنه. دختری هم با اون یکی دستش گوشی پزشکی دکتر را میکشید. کلی از دستش خندیدیم همینطور که دکتر داشت چکش میکرد، سر حرف باز شد. آخه من و دکتر یه جورایی همکاریم( مهندس تجهیزات پزشکی بیمارستانی که دکتر رییس گروه اطفالشه هستم) بهم گفت میخوای بذاریش و بیای سر کار؟؟؟ گفتم که خوب بله.... یه نگاهی بهم کرد و گفت خدا لعنت کنه اون کسی که برای اولین بار گفت زنها...
16 شهريور 1391

دخترک 5 ماهه ما

ماشاالله به این زورت مامان جان. وقتی نخوای کاری را بکنی هیچ کدوممون زورش بهت نمیرسه. امروز داشتم سرلاکت را میدادم(از دیروز شروع کردی به سرلاک برنج و حریره بادام) کلی قوقولی قوقول و جیک جیک و قار قار و خلاصه هرچی صدای حیوون بلد بودم در آوردم تا بلکه حواست پرت بشه و او دهنت را که محکم بسته بودی و دودستی هم نمیتونستم بازش کنم را باز کنی. با این همه انرژی که گذاشتم شاید 4-5 تا قاشق بیشتر نخوردی. من نمیدونم مگه تو این فرنی و سرلاک و مولتی ویتامین زهر ریختن که تا میان سمت دهنت محکم دهنتو قفل میکنی؟؟؟ بساطی داریم ما موقع مولتی ویتامین دادن بهت. دیگه داره 5 ماه میشه از شروع خوردن مولتی ولی مشکل ما و شما هنوز باهاش حل نشده. اولین بار با خاله زهرا...
15 شهريور 1391

دور اول سفر های استانی(استان گیلان)

سری اول عکس های دخترکم در سفر شمال   طبیعت بی نظر ییلاقات ماسال در یک هوای نیمه بارونی روستای زیبای ماسوله روی شونه بابا صدرا که هر وقت میره اونجا خندون میشه ماسوله با کفشهایی که اونجا براش خریدیم. ماشاالله ایقدر تکون میخوره کلی سختی کشیدیم تا این عکس را گرفتیم کلبه ای در روستای طاهرگوراب. از اون کلبه ها که تو فیلم ها پیدا میشن.یه کلبه تنهای تنها وسط یه دشت بزرگ. اونجا کلی دخترم را بردیم زیر بارون و اون هم که عاشق آب همون کلبه. در حال بازی با دایی و بابا. دخملی میگه فقط همتون بشینید و با من بازی کنید. من هم غش غش براتون میخندم. بعضی اقات فقط منتظر یه اشاره است تا کلی از ته دل برامون بخنده....
15 شهريور 1391

سفرنامه مشهد (قسمت سوم)

شب عید حدودای ساعت 12 بعد از اینکه تو خونه یه جشن کوچولو گرفتیم و دخترکم اولین عیدی اش را گرفت( از طرف مامانی و خاله آسیه) برای احیا رفتیم حرم. آخه اجیا شب عید قطر خیلی ثواب داره. رفتیم رواق امام خمینی که فکر میکردیم برنامه باشه ولی هیچ خبری نبود. کولر های رواق خیلی خنک میکردن و ماهم مجبور شدیم برای اینکه تسنیم سرما نخوره کلی بپیچونیم اش لای هرچی که داشتیم روز آخر هم با آسانسور تسنیم را با  کالسکه اش بردیم رواقی که زیر صحن انقلابه، فکر کنم دارالحجه بعد از نماز جماعت ظهر هم با هم رفتیم کنار سنگ هایی که بعد از لوستر سبز رنگه است. اونجا نزدیک ترین مکان به مضجع شریف آقاست... برگشت هم بلیط قطارمون را به خاطر اینکه از نوع اتوبو...
5 شهريور 1391

سفرنامه مشهد (قسمت دوم)

پنج شنبه حدود ساعت 12     از یکی از آتلیه های مشهد که خیلی تعریفش را شنیده بودم وقت داشتیم. سه ساعتی اونجا بودیم. تسنیم همه کاری اونجا کرد: بازی کرد و خندید و جیغ کشید و خسته شد و پوشکشو عوض کردیم و خوابید. 7 تا از عکساشو انتخاب کردیم: یکی سه تایی و یکی خواب و بقیه هم تکی و بیدار و خندان عصر هم اولین غذاشو  مامانی اش بهش داد(البته به جز شیر من ) خیلی خوشحالم که شروع غذاش در حریم رضوی بود. اذیت نکرد و ماشاالله خیلی راحت خورد: آرد برنج با یه کوچولو نبات و آب را پذاشتیم بجوشه تا قوام بیاد بعد هم یه کم شیرم را ریختم توش بعد از نماز مغرب هم رفتیم حرم. آخه تسنیم خواب بود و آب هم قطع. من هم میخواستم دخملی را تمیز و غسل کرد...
5 شهريور 1391

روز پزشک

امروز با دو روزی تاخیر رفتم بیمارستانمون هم برم این دستم که دو ماهی است درد داره را نشون یکی از دکتر های ارتوپدمون بدم و هم روز پزشک را به دکتر گلم تبریک بگم. چند روز پیش رفته بودم شهر کتاب و یکی از این مجسمه های مادر که کار دسته را با یه کارت پستال برای دکترم خریدم. امروز قبل از رفتن هم یکی از عکساش که تو یکی از آتلیه های خوب مشهد گرفته بودیم گذاشتم توی کارت. وقتی بهش دادم کلی خوشحال شد و چند بار ازم به خاطر عکس تشکر کرد . کلی هم دعوام کرد که چرا دختر گلت را نیاوردی ببینم خودم که خیلی راضی بودم از انتخابم هم مجسمه مادر و هم گذاشتن عکس توی کارت پستال. احساس میکنم کسی که اینقدر عاشقانه کارش را انجام میده خیلی خوشحال میشه از نی نی هایی که ب...
5 شهريور 1391

سفرنامه مشهد (قسمت اول)

قرار بود چهارشنبه 25 مرداد دخترکم یکی از بهترین سفرهای زندگی اش را داشته باشه: اولین سفر به مشهد و به پابوس امام رضا(ع) مهربان و بسیار عزیزمون. حدود ساعت 4 عصر قطارمون از تهران به سمت مشهد حرکت کرد: یه کوپه چهار نفره البته ما پنج نفر بودیم: مامانی و خاله آسیه و بابا صدرا و من و تسنیم خانوم سه نفرمون روزه بودن ولی من و دختری از همون اول سفر شروع کردیم به خوردن خلاصه بعد از کلی بازی با تسنیم تو قطار اذان را گفتن و روزه دارها افطارشون را کردن ما دوتا هم تنهاشون نذاشتیم شاهرود قطار برای نماز نگه داشت بابا صدرا پیاده شد ولی ما سه تا همونجا تو قطار نماز خوندیم، آخه نماز خونه شاهرود واقعا دووووووره از ایستگاه. کولر قطار از همون اول که سوار ...
2 شهريور 1391
1