تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

امید دل مامان و بابا

بازیگوشی های تسنیم تا پایان شش ماهگی

اولین روزهایی که یاد گرفته بودی خودت را بکشونی رو زمین ولی عقبی میرفتی. رفته بودی پشت تختت و خیلی خوشت اومده بود.   علاقه زیادت به زیر مبل و صندلی یه جای خوب پیدا کردی که دستت را بگیری و تلاش کنی بایستی: میز تلویزیون دیدی رفتم تو اتاق از زیر میزها اومده بودی دنبالم. مسیر به این سختی را چرا انتخاب کردی؟؟؟ چهاردست و پا میای دنبالم تو آشپزخونه... ...
20 مهر 1391

خانوم کوچولوی شش ماهه خانه ما

  نیم سالگی ات مبارک دختر گل مامان و بابا چقدر زود این شش ماه گذشت. خدا را بسیار شاکریم برای رحمتی که به ما ارزانی داشت و برای تک تک لحظاتی که با تو در این شش ماه داشتیم... پ.ن: دیشب اولین عروسی زندگی ات را رفتی. دو تا از همکارای بابا باهم ازدواج کردن. خوشبخت بشن و خدا یه نی نی گل مثل شما بهشون بده(البته مثل گل دخترم پیدا نمیشه)  -------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- بابا صدرا بعد از چند وقت اینو تو comment های وبلاگت نوشته. دلم نیومد نذارمش تو پست شش ماهگی ات میدونی بابایی چقدر منتظر بودم این روزا رو ببینم!!! داغونم ب...
18 مهر 1391

یادگیری ات را عاشقم...

وقتی می بینم کارهای جدیدی یاد میگیری کلی کیف میکنم میپرم بغلت میکنم و محکم میبوسمت چهارشنبه شب اولین باری بود که تونستی چهار دست و پا بروی. خاله هدی کشف کرد و من هم کلی ذوق کردم. قبلا خودت را می کشوندی رو زمین و  همش میترسیدم قفسه سینه ات درد بگیره. خدارا شکر که تونستی این حرکت جدید را یاد بگیری. البته اگه جوراب پات باشه خوب نمیتونی بروی و لیز میخورن پاهای کوچولوت از دیروز  هم خودت از حالت خوابیده می نشینی. کامل و بدون ایراد هر حرکت جدیدی که یاد میگری موقع بیدار شدن انجام میدی. یادم میاد اولین باری که یاد گرفته بودی غلت بزنی تا از خواب بیدار شدی یه غلت خوشگل زدی بعدش هم تا الان همش تو خواب غلت میزنی امروز هم به محض این...
17 مهر 1391

این چند روز

این چند روز اخیر خیلی سرمون شلوغ بود. هر دوتایی حسابی وقت کم میاوردیم 1- چهارشنبه با مامانی سه تایی رفتیم سمت امامزاده صالح.ما دوتا رفتیم خونه دوستم زهرا که محمد علی کوچولو که 12 شهریور بدنیا اومده بود را ببینیم. مامانی هم رفت زیارت. محمد علی خیلی بانمک بود. مدل موهاش هم مثل اینشتین بود کنارها پر مو و وسط سرش خالی همیشه سالم و صالح باشه. برگشتن هم با هم رفتیم امامزاده و شما برای اولین بار اونجا را دیدی و زیارت کردی. سر قبور شهدای گمنام و دکتر شهریاری هم رفتیم. تو مسیر رفتن، زنگ زدیم به مادر بزرگ علی. آخه قرا بود مامانش بره بیمارستان NST بده. که فهمیدم بستری شده. خیلی ماجرا هیجانی شده بود. آخه من بهش قول داده بودم موقع زایمانش برم کنارش...
17 مهر 1391

بدون عنوان

چند روزی است این سرفه های کوچولویت اذیتت میکنند. خیلی تلاش کردم بهتر شوی. لباس هایت را بیشتر کردم و همیشه جوراب پایت میکنم. شب ها بیشتر حواسم جمع است که پتویت را کنار نزنی. ولی انگار فایده ای ندارد تلاشهایم. سرفه هایت اذیتت میکنند... مرا یاد بچگی ام می اندازد و سرفه های مدام شبانگاهی ام که همه خانواده را بیدار میکرد. مامانی با بخور...خودش هم با من میامد زیر پتو که ناراحت نباشم از بخور و از تنهایی...بابایی با دارو و آب گرم... خاله ها هم ناراحت می آمدند کنارم... دایی هم که خیلی کوچک بود... همه نگرانی ام در بارداری این بود که این آلرژی لعنتی را به ارث نبری...آلرژی که در کودکی ام شده بود آسم کودکان و اینقدر اذیتم میکرد که... خیلی روزها و به خص...
11 مهر 1391

10 روز تا 6 ماهگی

چه بد قانونی است این قانون مرخصی بعد از زایمان... دقیقا موقعی که کوچولویت بسیار شیرین شده و حسابی دلبری میکنه... و دقیقا زمانی که کوچولویت کاملا مامانی شده. کمتر با اسباب بازی هایش بازی میکند و هر جا باشم خودش را با تقلای زیاد و به سرعت میرساند کنارم و دستهایش را باز میکند که بغلم کن! و موقع گریه فقط و فقط تو بغل مامانش آروم میشه... و این یعنی اینکه وابستگی و محبت مادر و فرزندی به اوجش رسیده... این قانون لعنتی میگه خوب بسه دیگه، باید هر روز صبح تا عصر از همدیگه جدا بشین... تقویم را که میبینم، یا تاریخ را که اخبار میگه، و حتی همین روزشمار بالای وبلاگ که همشون دارن بهم میفهمونن که کمتر از ده روز دیگه مونده...قلبم میخواهد تکه تکه بش...
9 مهر 1391

اذن دخول حرم تو يا ابوالفضله

اذن دخول حرم تو يا ابوالفضله!!! دست عطا و کرم تو با ابوالفضله!! کبوتر گنبد طلاتم….. هوايي اون صحن و سراتم….. با اين جون ناقابلم نذر چشماتم. دار و ندارم يا علي ابن موسي الرضا!!…….. باغ و بهارم يا علی ابن موسي الرضا!!…… چي مي شه که وقتي که چشام بسته ميشه روي دامن تو سر بذارم يا امام رضا !!! يا امام رضا!! اذن دخول حرم تو يا ابوالفضله!!! اذن دخول حرم تو يا ابوالفضله!! دست عطا و کرم تو با ابوالفضله!! دست عطا و کرم تو با ابوالفضله!!! توي اين دور و زمونه , دل من خونه عشقه و عشقه رضا صاحب خونه, به جز از آتش مهر آقامون داره بهونه , شب و روز از مستي مي خونه , نماز منی يا علي ابن موسي الرضا!! ن...
7 مهر 1391

بدون عنوان

این عکسات را خاله زهرا برات درست کرده، میذارمشون برای دوستام که نمیان ببینن شما را و خوب ما هم وقت نمیکنم بریم اونا را ببینیم و این دوستان فقط به خاطر عکسات میان مرتب وبلاگت را چک میکنن و شاکین که چرا عکس کم میذارم       این عکس را هم خاله شیوا جونت پنج شنبه که اومده بود دیدنت ازت گرفت. البته خیلی هم دیر نیومد قرار بود عروسیت دعوتش کنیم ...
29 شهريور 1391