تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 20 روز سن داره

امید دل مامان و بابا

پایان یک و نیم سالگی+ دندان نهم+...

گلم  18 ماه اول زندگی ات هم تموم شد. پایان 18 ماهگی یعنی شروع یه مرحله پر از یادگیری یکی از فامیل هامون که متخصص گفتار درمانی هست میگفت دوره یادگیری صحبت کردن بچه ها بین 18 ماهگی تا دوسالگیه و خیلی کارهای دیگه که تا قبل دوسالگی یاد میگیری یادمه دوستی میگفت بچه هام یکباره از روز تولد دو سالگی شون خیلی آقا شده بودن و از کله شقی های قبل از اون خبری نیست این روزها که واقعا انرژی ات زیاده و هرجا میریم به قول معروف آتیش میسوزونی از دست شما کل دکوراسیون خونه میزبان میریزه! بعد هم که چیزی دم دستت نباشه شروع میکنی از میز تلویزیون و میزهای جلو مبلی و ناهارخوری و ... بری بالا خلاصه هرجا میریم اولش خیلی خانومی همه میگن وای چه دختر خانومی دار...
25 مهر 1392

روززهای 18 ماهگی

  این پست فقط و فقط به خاطر خاله آسیه نوشته شده. خاله ای که تقریبا یه هفته ای میشه دوباره از پیش ما رفته یه جای خیلـــــــــــــــــــــــــی دور... این نظری است که در پست قبلی گذاشته:  برای یک خاله دلتنگ عکس و مطلب بنویسید لطفا  دلش یه ریزه است و خوب میدونی دل خاله ها یه ریزه بشه بعدش چشماشون اشکی میشه پس بنویس جان خواهر   دختر گلم روزهای 18 ماهگی ات به سرعت میگذرند. از طرفی شوق بزرگ شدنت را دارم و از طرفی دیگر حسرت روزهای نوزادی ات را مهم ترین پیشرفتت در این ماه صحبت کردن است. این گنجینه لغات توست تا امروز 12 مهرماه: مامان   /   بابا   / مامانی  / بابایی &nb...
13 مهر 1392

بدون عنوان

بعد از گذشت چند روز همچنان برایم قابل درک نیست ... دو سه شب پیش بود که طبق معمول کنارم دراز کشیده بودی تا با خوردن شیر خوابت ببرد، ولی هرچه مک میزدی خوابت نمیبرد...کلافه بودی...نیم ساعتی گذشت...به یکباره بلند شدی و شروع کردی به نماز خواندن: قنوت خواندی رفتی رکوع و دو سجده و دوباره بلند شدی قنوت و سجده...و من ...چند دقیقه بعد هم به راحتی خوابت برد بعد از چند شب همچنان من اینجوری هستم: پ.ن: دخترک ما از نوزادی اش زمان اذان صبح بیدار میشود...   ...
4 مهر 1392

روزت مبارک دختر نازم

بعد از بازگشت از سفر شمال چند روزی است دخترک سرما خورده گلو و ریه هاش عفونی شده و چندتایی شربت بایستی بخوره...(من و پدرش هم سرماخورده ایم!!!) شب چهارشنبه تا صبح گریه میکرد و تب داشت. این شد که چهارشنبه نرفتم سرکار...دخترک وقتی تب دارد تحمل دارو و غذا  ندارد و چند باری در روز بالا می آورد بخصوص موقع خوردن آنتی بیوتیک... همون روز که داشتم خرابکاری هاش را از رو فرش با اسپری لکه بر پاک میکردم یه لحظه صدای جیغ و گریه اش بلند شد:دخترک کنجکاو من از غفلت لحظه ای ام استفاده کرده بود و لکه بر را به سمت صورتش اسپری کرده بود...خیلی هول کردم ولی خدارا شکر سریع بردم و چشمش را چند باری شستم...خدرا رحم کرد چیزی نشد...این دخملی ما واقعا وروجکه و کارهای ...
16 شهريور 1392

دختر کدبانو من

این روزها جرئت جارو کشیدن در حضور دخترک را ندارم...با زور جیغ دسته جارو را ازم میگیره و شروع میکنه به جارو زدن!!!!! یعنی به هیچ عنوان نمیشه گولش زد و سرش را به چیز دیگری گرم کرد... این علاوه بر علاقه شدیدش به گردگیری و تی کشیدن و دستمال کشیدن زیر کابینت ها و...است امروز هم که با بابا رفته بودن لباسها را پهن کنند که تا سینی لباس خالی شد خودش خیلی خانوم اومد سینی خالی اش را گذاشت تو کابینت سر جای خودش * پ.ن: اینا را که مینوشتم یاد یکی از پستهای وبلاگ تسنیم سادات افتادم که میخواسته جارو بزنه... پ.ن2: وقتی من میخواستم بدنیا بیام برای خواهر بزرگترم یه یخچال از تو دل مامانم کادو آورده بودم...خواهر ماهم باور کرده بوده حالا شما تصو...
3 شهريور 1392

تا تا

  این شبها دخترک در کمد دیواری را باز میکند و اشاره میکند به چادر نماز خاله که قایم شده از دست دخترک لای لباسها و میخواند: تا تا ...(همون تاب تاب عباسی خودمان) نیم ساعتی باید تابش دهیم وگرنه.....!!!! از اونجایی که دوست دارد همه کارهایش را دسته جمعی انجام دهد: غذا خوردن، تلویزیون دیدن، کتاب خواندن و... تاب بازی که می کند با اشاره دست همه را دعوت میکند داخل چادر که بیا باهم تاب بخوریم!!!! پ.ن: اولین بار خاله آسیه با این چادر تابش داد. از هول اینکه با دیدن چادر تاب نخواهد قایمش کرده لالی لباسها. فسقلی اما جایش را فهمیده و هروقت هوس تاب کند کمد دیواری را باز میکنه و به لباسها اشاره و میزنه زیر آواز: تا تا ... ...
30 مرداد 1392

بالاخره در اومد...

بالاخره این دندون ششم دخترک با سختی ها و مصائب زیاد از لثه هویدا شد. از الان دارم غصه 20 تا دندون دیگه را میخورم که دخترکم باید برای هر کدوم اینقدر مریض بشه و درد بکشه... یاد این آیه قرآن میوفتم که" ما انسان را در سختی آفریدیم"... سن در اومدن دندون ششم: یک سال و چهار ماه و شش روزگی
26 مرداد 1392

عکسهای ماه پانزده و شانزده

امروز دخترکم شانزده ماهش تمام میشود. بالاخره بعد از چند هفته زودتر بیدار شدم و وقت کردم حجم عکسهاش را کم کنم و بذارم تو وبلاگش که یادگاری بمونه جمعه عید فطر/این بافتنی را خاله و مامان بزرگ و عمه ام و خلاصه کل فامیل پارسال بافته بودن براش ولی خیلـــــــــــــی گشاد بود دیروز میخواستم بشکافم براش که تنش کردم دیدم برای امسالش اندازه است حمام در اوایل شانزده ماهگی   ماست خوری در اوایل شانزده ماهگی بالا رفتن مهارت نردبان نوردی وروجک بازی با بابایی این همون ستون مصلی است که به من هم میگفت بیا بشین!!!خودش هم به زور جا شده   پرت...
19 مرداد 1392