تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

امید دل مامان و بابا

این روزهای آخر شانزده ماهگی

گل خوشگل مامان این روزها اتفاقات زیادی افتادن: سخت ترینش مریضی ات بود: اسهال و استفراغ شدید همراه کمی تب که شکر خدا تبش زود قطع شد ولی اون دوتا تا دیشب هنوز ادامه داشت. من که فکر کنم به خاطر دندون هات باشن آخه دوبار دیگه هم اینجوری شدی که یه هفته بعد از مریضی ات دندون در آوردی. بمیرم که اینقدر سخت دندونهات در میان بعد هم اینکه مامان بزرگ و بابا حسین رفتن یه مسافرت یک ماهه و برای یک ماه نمی بینیشون دیشب که رفته بودیم خونشون با عمو سجاد افطار کنیم. بهت میگفتیم مامان بزرگ کو؟ باباحسین کو؟ با یه حالت ناراحتی میگفتی کو؟ نیس (کاش ازت عکس و فیلم گرفته بودم خیلی ناز میگفتی) اتفاق دیگه اینکه خیلــــــــــــــــــــی با خاله آسیه رفیق شدی. اونجا ...
17 مرداد 1392

هووووووووووووورا 181*** هووووووووووووورا 14

با افتخار و خوشحالی زیاد رتبه بسیار خوب دایی محمود عزیز را اعلام میکنم: 181 رشته ریاضی منطقه 1 درضمن رتبه درخشان عمه حسنا(دختر عموی بابا صدرا): 14 علوم انسانی منطقه 1 به افتخارشون دست و جیغ و هورای بلند پ.ن: پست "مصائب یک دایی کنکوری" که یادتون میاد؟ خوشحالیم که با وجود این فسقلی ما رتبه داداش گلم خوب شد.         این پست جهت اطلاع دوستانی است که پیگیر کنکور دایی و دعا گو بودند. ...
12 مرداد 1392

دختر 15 ونیم ماهه و رمضان

الان که دارم مینویسم خواب چشمهام را گرفته و به زور باز نگهشون داشتم. آخه این روزهای ماه رمضان دخترکمون حدود ساعت 1:30-2 نصفه شب زودتر نمیخوابه!!!!یعنی از حوالی ساعت 12 و خورده ای میریم که بخوابیم همه چراغ ها خاموش میشن و همه جا ساکت ولی خوب خواب هنوز تو چشمهای تسنیم نیومده کلی بازی میکنیم و عروسکها را میاریم و صداهاشون را تمرین میکنیم. بعد عکسهای تو موبایل را باهم میبینیم و...بعد از کلی تلاش بالاخره دخترک یه خمیازه میکشه و ما مسرور حدودا نیم ساعتی از اون خمیازه طول میکشه تا بخوابه. باز خونه خودمون بهتره اگه خونه مامانی اش باشیم که دیگه نگو چند بار میره تو همه اتاقها سرک میکشه با خاله ها و دایی و مامانی و بابایی اش بازی میکنه بعد دوباره برمی...
6 مرداد 1392

بدون عنوان

  عکس مربوط به پنج شنبه 6تیر که بعد از کنکور دایی رفتیم بیرون و خانوم کوچولومون میرفت پشت میزها با ما بای بای میکرد پ.ن: این پست به مرور تکمیل میشود(فعلا این چندتا برای دوستان عزیز) ...
31 تير 1392

عشق پانزده ماهه

دخترکم امروز وارد شانزدهمین ماه زندگی اش میشه. هرروزی که به اتاق عمل میرم و نی نی کوچولوهای تازه بدنیا اومده را میبینم امکان نداره یاد 19 فروردین خودم و دخترکم نیافتم خبر مهم اینکه دخترکم چند شبی است مستقل شده و خوابیدن روی تختش را تجربه میکنه هرچند گاهی نصفه شب بیدار میشه و باید بهش شیر بدم تا بخوابه ولی شکر خدا تا حالا خیلی خوب همکاری کرده به نظرم سن خوبیه برای جدا خوابوندنش... هنر نمایی هاش هم خیلی زیاد شدن!آخریش اینکه دیشب خونه بابابزرگش رفت وایساد کنار مبل بعد سرش را خم کرد رو مبل. دستهاش را هم باز کرد روی مبل بعد پاهاش را یکی یکی گذاشت رو میز وسط!!!!!!!! یعنی دخترم مثل آکروباتیک بازها شده بود و یکی دو دقیقه ای رو هوا بود و ما هم...
19 تير 1392

وروجک چهارده و نیم ماهه ما

واقعا یکی از معجزات خداست که یه فسقلی یکسال و دو سه ماهه با کمتر از 10 کیلو وزن چنان انرژی به یه خونواده میده که از یه دختر عموی بابایی10 ساله تا پدربزرگ پدری 80 و چندساله را از ته دل میخندونه و همه را شیفته خودش کرده که اگه یه روز نبیننش کلی دلتنگش میشن و زنگ میزنن حالش را میپرسن شیرین کاریهاش زیادن اینا را فعلا یادم میاد: * وروجک مامان همه اعضای بدنش را بلده ها مثلا بهش بگی دستا بالا!جفت دستا تا آخر میان بالا یا موهات را شونه کن میره شونه برمیداره موهاش را شونه میکنه!ولی اینقدر ناقلاست که همینجوری بپرسیم دستت کو؟ چشمت کو؟و... نمیگه!!!تنها وقتی که جواب سوالهام را میده موقع شیرخوردنه!!!!تمام اعضای بدنش : دست،پا،چشم،گوش،مو،دماغ،دهن،زبون...
5 تير 1392

محبت

یکی از این کتابهایی که برای تربیت کودک گرفته ام چندماهی است توی کیفم جا خوش کرده تا وقت بیکاری بخونمش. حدود 100 صفحه دارد ولی فکرکنم هنوز 50 صفحه اش را نخوانده ام و این برای منی که 1000 صفحه کتاب(هری پاتر در دوران نوجوانی) را چند ساعته میخواندم یعنی فاجعه!!!!!!!! یکی از مطالب کتاب راجه به یاد دادن محبت به کودکان بود: اینکه با نی نی بشینی و با عروسکها حرف بزنی: مثلا بگی ببعی چقدر خوشگلی! چقدر نرم و نازی!!! یا سارا خانوم خوشگل چه موهایی داری بیا موهات را شونه کنم و یا دارا جونم چقدر دوست دارم بوست کنم و بوس کنیم نازی کنیم و... ...(حرفهای مادر و دختری ما با عروسکها) این سارا و دارای دخملی که عیدی مبعث بودن شده اند نوه های ما!!اینقدر تسنیم دوس...
4 تير 1392

من بچه شیعه هستم...

من بچه شیعه هستم: از حدودای هشت ماهگی ام یاد گرفتم بعد از غذاخوردن دستام را ببرم بالا و خدارا شکرکنم. نماز را دوست دارم، هرکس نماز بخونه بدو بدو میرم کنارش می شینم(نی نی تر که بودم چهاردست و پا ) کتابهای دعای سجاده ها را برمیدارم ورق میزنم بعد هم بوسشون میکنم البته تسبیح را هم برمیدارم می اندازم دورگردنم راه میوفتم دور خونه وقتی صدای صلوات را می شنوم لب هام را بیصدا تکون میدم(انقدر بامزه که همه میخوان بخورن منو ) موقع مداحی ها سینه و دست میزنم(با توجه به لحن غمناک و شاد سینه یا دست البته بعضی وقتها هم جابه جا میشن خوب ) صدای اذان و قرآن را که میشنوم دستم را میذارم رو گوشم که انگاری دارم باهاش میخونم اینجاها هم رفتم زیارت: اما...
12 خرداد 1392