محرم و ماه نوزدهم
خیلی دلم میخواست قبل از شروع محرم بیام وبلاگت و از شیرین کاریهات که دل همه را برده بنویسم کلی هم عکس آماده کرده بودم ولی واقعا وقت نشد... معذرت... الان هم که دیگه دلم نمیاد بنویسم...از وقتی مادر شدم و از اولین لحظات شیر خوردنت یه غم بزرگ تو دلم رخنه کرده..غمی که این روزها بیشتر خودش را بهم نشون میده...غم یه شیرخوار شش ماهه...از وقتی مادر شدم روضه شب هفتم برایم جور دیگریست...تاب شنیدنش را ندارم... دیشب باهم رفتیم هیاتی که همیشه میریم.متاسفانه موقع خاموش کردن چراغها رسیدیم و صدا هم بلند بود.شما هم همون دم در زدی زیر گریه.بابا بردت پارک نزدیک اونجا.روضه که تموم شد طاقت نیاوردم اومدم بغلت کردم و رفتیم قسمت خانومها. اونجا هم همچنان گریه. تا ا...
نویسنده :
مامان و بابا
11:51