تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

امید دل مامان و بابا

یادگیری ات را عاشقم...

1391/7/17 15:21
نویسنده : مامان و بابا
380 بازدید
اشتراک گذاری

وقتی می بینم کارهای جدیدی یاد میگیری کلی کیف میکنمقلب میپرم بغلت میکنم بغلو محکم میبوسمتماچ

چهارشنبه شب اولین باری بود که تونستی چهار دست و پا بروی. خاله هدی کشف کرد و من هم کلی ذوق کردم. قبلا خودت را می کشوندی رو زمین و  همش میترسیدم قفسه سینه ات درد بگیره. خدارا شکر که تونستی این حرکت جدید را یاد بگیری. البته اگه جوراب پات باشه خوب نمیتونی بروی و لیز میخورن پاهای کوچولوت

از دیروز  هم خودت از حالت خوابیده می نشینی. کامل و بدون ایرادهورا

هر حرکت جدیدی که یاد میگری موقع بیدار شدن انجام میدی. یادم میاد اولین باری که یاد گرفته بودی غلت بزنی تا از خواب بیدار شدی یه غلت خوشگل زدینیشخند بعدش هم تا الان همش تو خواب غلت میزنی

امروز هم به محض اینکه بیدار شدی و هنوز چشمات را کامل باز نکرده بودی، نشستیزبان کلی از این حرکت جدیدت خندم گرفته بود. خدا کنه دیگه این یکی را نخواهی موقع خواب امتحان کنیچشمک

دد را هم فهمیده ای. هرکسی که روسری و چادر سرش کنه میپری تو بغلش، حتی از بغل من!!! دیروز مامانی داشت آماده میشد بره فرودگاه به سمت مشهد. تا دیدی چادرش را سر کرد کلی نق زدی و هرجا میرفت همینجور نگاهش میکردی و میرفتی سمتش. مجبورش کردی بردت تا کوچه و بعد هم با همدیگه تو حیاط گردش کردیم.

همچنان عاشق موبایل، کنترل و تلفنی و اگه اونا را ببینی با سرعت زیاد خودت را میرسونی بهشون

خیلی دوست داری بایستی. دستت را میگری به پایه های مبل ولی نمیتونی بلند بشی و نق میزنی. خودمون که دستات را میذاریم رو مبل به تنهایی چند دقیقه ای می ایستی

خیلی خیلی بابا را دوست داری. و میخواهی که وقتی از سرکار میاد فقط و فقط به شما توجه کنه. امان از وقتی که فقط بهت سلام کنه و مثلا بره لباساشو در بیاره... لبات را ورمیچینی و اشکات همینجور میانمتفکر

بابا میاد خونه دربست باید در اختیار شما باشهنیشخند

عینکش را که چند ماهی است از روی صورتش برمیداری. جدیدا هم دست میکنی تو جیب پیرهنش و موبایل و خودکارشو برمیداری و پرت میکنی زمینخنده

اسباب بازی هایت را با دستانت محکم تکون میدی، و خودت از صداش میترسی و چشمات را میبندیزبان

دیروز هم دیدم که داری به بسته پوشکت لگد میزنی و از صداش خوشت میومد.

دو سه هفته ای هم هست که یاد گرفته ای هرچیزی بهت میدهیم را بندازی زمین و ما دوبار بهت بدهیم و دوباره و دوباره...بازی خوبیست؟؟؟متفکر

راستی دیروز بهت پوره دادم. مثل اینکه خیلی سفت بود و بالا آوردی همون دو سه قاشق را. از اون وقت هم خیلی سخت غذا میخوری و فقط شیر میخواهی. فکر کنم ترسیده ای از غذا...

با خاله زهرا خیلی خیلی رفیق شدی. جای خاله آسیه ات چقدر خالیست...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان حانیه
17 مهر 91 16:27
مامان تسنيم سادات
17 مهر 91 17:05
عزيززززم....
فکر کنم شب تا صبح تمرين مي کنه توي خواب صبح عملا انجام ميده....
بوووووووس....


فکر کنم اینقدر خوشش اومده تا صبح خوابش را می بینه
الهام مامان آوینا
18 مهر 91 0:53
اینکه بچه ها دقیقاٌ بعد از بلند شدن از خواب کارهای جدید انجام می دن در مورد آوینا هم صادق هست و در کل میگن رشد بچه ها تو خواب . احتمال میدن شنیده باشی. جمله خیلی اشناییه. آوینا شب ها همه طرف می چرخه. سه هفته ای هست بیشتر علاقه داره روی شکمش بخوابه. چند روزی هم هست که به حالت چهار دست پا عقبکی می ره. در واقع وقتی می خواد چهار دست و پا بره سر می خوره به عقب می ره. امروز احساس کردم انگشتم را که فشار می دم روی لثه اش یه چیزی تو لثه اش هست نمی دونم اشتباه می کنم یا نه . فکر کنم دندونش باشه. البته بچه های خواهر شوهرم بعد از یکسالگی دندون دراوردن ول ما خودمون مثل بقیه بچه ها 7 ماهگی به بعد.... ولی خیلی دوست داره بغلم باشه و فقط تو بغل اروم میگیره.....


تسنیم هم دنده عقب میرفت بعد چند وقت دنده 1 حالا کم کم 2 اگه کنترل ببینه میره دنده 4
مامان محمد صادق(زهرا)
18 مهر 91 9:02
eee!
چرا ثبت نشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عیب نداره! دوباره...

میگم که: محمد صادق منم یه خاله یه دونه داره که اسمش *هدی* است!

جووووووون....
یادش به خیر...
الان دیگه اوج شیرینیه تسنیمه!
ببوسش برام حسسسسسسساااااااابی!


ممنون
البته تسنیم دوتا خاله واقعی داره خاله آسیه و خاله زهرا
بقیه خاله ها دوستانم هستن که مثل خواهرن برام
خاله اسیه
18 مهر 91 9:58
الهی من قربونش برم که اینقدر دل منو میبره عزیز دلمه میمیرم براش
خاله اسیه
18 مهر 91 9:59
: این بچه منو میکشه اخر
فاطمه
18 مهر 91 11:41
راستی راستی چقدر شیرینه دیدن این لحظه ها. ایشالا روزی رو ببینی که خانم دکتر تسنیم، داره تنهایی توی مطبش ، مراجعاش رو ویزیت می کنه.



اااا...اتفاقا من هم دوست دارم دکتر بشه. از وقتی تو بیمارستان کار میکنم به پزشکی علاقمند شدم
ولی باباش میگه بچه ام سختی میکشه باید کلی درس بخونه...نمیخواهد دکتر بشه
میبینی تورا خدا...