یادگیری ات را عاشقم...
وقتی می بینم کارهای جدیدی یاد میگیری کلی کیف میکنم میپرم بغلت میکنم و محکم میبوسمت
چهارشنبه شب اولین باری بود که تونستی چهار دست و پا بروی. خاله هدی کشف کرد و من هم کلی ذوق کردم. قبلا خودت را می کشوندی رو زمین و همش میترسیدم قفسه سینه ات درد بگیره. خدارا شکر که تونستی این حرکت جدید را یاد بگیری. البته اگه جوراب پات باشه خوب نمیتونی بروی و لیز میخورن پاهای کوچولوت
از دیروز هم خودت از حالت خوابیده می نشینی. کامل و بدون ایراد
هر حرکت جدیدی که یاد میگری موقع بیدار شدن انجام میدی. یادم میاد اولین باری که یاد گرفته بودی غلت بزنی تا از خواب بیدار شدی یه غلت خوشگل زدی بعدش هم تا الان همش تو خواب غلت میزنی
امروز هم به محض اینکه بیدار شدی و هنوز چشمات را کامل باز نکرده بودی، نشستی کلی از این حرکت جدیدت خندم گرفته بود. خدا کنه دیگه این یکی را نخواهی موقع خواب امتحان کنی
دد را هم فهمیده ای. هرکسی که روسری و چادر سرش کنه میپری تو بغلش، حتی از بغل من!!! دیروز مامانی داشت آماده میشد بره فرودگاه به سمت مشهد. تا دیدی چادرش را سر کرد کلی نق زدی و هرجا میرفت همینجور نگاهش میکردی و میرفتی سمتش. مجبورش کردی بردت تا کوچه و بعد هم با همدیگه تو حیاط گردش کردیم.
همچنان عاشق موبایل، کنترل و تلفنی و اگه اونا را ببینی با سرعت زیاد خودت را میرسونی بهشون
خیلی دوست داری بایستی. دستت را میگری به پایه های مبل ولی نمیتونی بلند بشی و نق میزنی. خودمون که دستات را میذاریم رو مبل به تنهایی چند دقیقه ای می ایستی
خیلی خیلی بابا را دوست داری. و میخواهی که وقتی از سرکار میاد فقط و فقط به شما توجه کنه. امان از وقتی که فقط بهت سلام کنه و مثلا بره لباساشو در بیاره... لبات را ورمیچینی و اشکات همینجور میان
بابا میاد خونه دربست باید در اختیار شما باشه
عینکش را که چند ماهی است از روی صورتش برمیداری. جدیدا هم دست میکنی تو جیب پیرهنش و موبایل و خودکارشو برمیداری و پرت میکنی زمین
اسباب بازی هایت را با دستانت محکم تکون میدی، و خودت از صداش میترسی و چشمات را میبندی
دیروز هم دیدم که داری به بسته پوشکت لگد میزنی و از صداش خوشت میومد.
دو سه هفته ای هم هست که یاد گرفته ای هرچیزی بهت میدهیم را بندازی زمین و ما دوبار بهت بدهیم و دوباره و دوباره...بازی خوبیست؟؟؟
راستی دیروز بهت پوره دادم. مثل اینکه خیلی سفت بود و بالا آوردی همون دو سه قاشق را. از اون وقت هم خیلی سخت غذا میخوری و فقط شیر میخواهی. فکر کنم ترسیده ای از غذا...
با خاله زهرا خیلی خیلی رفیق شدی. جای خاله آسیه ات چقدر خالیست...