این روزهای آخر شانزده ماهگی
گل خوشگل مامان این روزها اتفاقات زیادی افتادن: سخت ترینش مریضی ات بود: اسهال و استفراغ شدید همراه کمی تب که شکر خدا تبش زود قطع شد ولی اون دوتا تا دیشب هنوز ادامه داشت. من که فکر کنم به خاطر دندون هات باشن آخه دوبار دیگه هم اینجوری شدی که یه هفته بعد از مریضی ات دندون در آوردی. بمیرم که اینقدر سخت دندونهات در میان
بعد هم اینکه مامان بزرگ و بابا حسین رفتن یه مسافرت یک ماهه و برای یک ماه نمی بینیشوندیشب که رفته بودیم خونشون با عمو سجاد افطار کنیم. بهت میگفتیم مامان بزرگ کو؟ باباحسین کو؟ با یه حالت ناراحتی میگفتی کو؟ نیس(کاش ازت عکس و فیلم گرفته بودم خیلی ناز میگفتی)
اتفاق دیگه اینکه خیلــــــــــــــــــــی با خاله آسیه رفیق شدی. اونجا که باشی دیگه همه کارهات را باید با خاله بکنی. حتی پی پی که کرده بودی نذاشته بودی مامانی بشورتت. با دستت مامانی را هل دادی عقب و دست خاله را گرفتی بردی تو حموم خاله هم خیلی برات زحمت میکشه و روزها کلی باهات بازی میکنه. واقعا دستش درد نکنه مخصوصا این دو روز مریضی حسابی سنگ تموم گذاشته بود
آهنگ چشم چشم دو ابرو را با دهنت میزنی: میری تخته نقاشی ات را میاری قلمش را میدی دستمون یا خودت میکشی و میزنی زیر آواز: ج ج دو .....(بقیه اش را آهنگش را میزنی خیلی با مزه است نمیشه بنویسم)
بعد هم هر چادر رنگی یا ملافه ای ببینی شروع میکنی به آواز: تا تا آبا (با هم آهنگش را با دهنت میزنی و ما باید برای حداقل 20 دقیقه ای تاب تاب ابازی ات کنیم وگرنه صدای جیغ و گریه است که به هوا میره)
این دو تا کار بالا را هم خاله بهت یاد داده
این روزها عاشق بی بی اینشتن شدی میری کنترل ها را میاری میدی دستمون که روشن کن بی بی بذار یعنی tv روشن باشه فقط باید baby را بذاره راه میری تو خونه میگی:baby
مامانی هم بهت یاد داده با انگشت هات یک و دو را نشون بدی