تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

امید دل مامان و بابا

سفرنامه مشهد (قسمت اول)

قرار بود چهارشنبه 25 مرداد دخترکم یکی از بهترین سفرهای زندگی اش را داشته باشه: اولین سفر به مشهد و به پابوس امام رضا(ع) مهربان و بسیار عزیزمون. حدود ساعت 4 عصر قطارمون از تهران به سمت مشهد حرکت کرد: یه کوپه چهار نفره البته ما پنج نفر بودیم: مامانی و خاله آسیه و بابا صدرا و من و تسنیم خانوم سه نفرمون روزه بودن ولی من و دختری از همون اول سفر شروع کردیم به خوردن خلاصه بعد از کلی بازی با تسنیم تو قطار اذان را گفتن و روزه دارها افطارشون را کردن ما دوتا هم تنهاشون نذاشتیم شاهرود قطار برای نماز نگه داشت بابا صدرا پیاده شد ولی ما سه تا همونجا تو قطار نماز خوندیم، آخه نماز خونه شاهرود واقعا دووووووره از ایستگاه. کولر قطار از همون اول که سوار ...
2 شهريور 1391

پابوس امام رضا(ع)

سلام ما ان شاالله امروز میریم مشهد. این اولین زیارت مشهد تسنیم خانومی است. دعا گوی همه دوستای نی نی وبلاگیمون هستیم.شما هم مارا دعا کنید. ان شاالله بعد از عید فطر برمیگردیم. عید همتون هم پیشاپیش مبارک ...
25 مرداد 1391

خواب فرشته ها

مامان بتول(مامان بزرگ بابا) میگه وقتی نی نی ها تو خواب میخندن، فرشته ها بهشون میگن مامانت دیگه نیست و مرده. نی نی ها هم جوابشون را میدن که من الان از مامانم شیر خوردم و مامانم پیش خودمه ولی وقتی گریه میکنن بهشون میگن بابات پیشت نیست و مرده. اونوقته که نی نی ها هیچ جوابی ندارن و باورشون میشه و اخم میکنن و گریه... نمیدونم چرا هروقت این قصه را برای کسی تعریف میکنم خودم هم گریه ام میگیره... ...
23 مرداد 1391

صلوات

مدتی پیش از اتوبان همت(شهید همت عزیز) رد میشدم که یه بنر بزرگ توجهم را جلب کرد: عکسی از مرحوم آیت الله بهجت بود کنارش هم یکی از سخنانش را بزرگ نوشته بودن گشتم و گشتم و ذکری بالاتر از صلوات نیافتم بعد از تولد تسنیم من هم دارم به این حرف میرسم. یه موقع هایی که دخترم بی قراری میکنه و هیچ جوره آروم نمیشه، فقط و فقط با صلوات فرستادن به آرامش میرسه. میگیرمش تو بغلم و بلند بلند براش صلوات میفرستم...کم کم گریه هاش تموم میشه و میخوابه...واقعا معجزه میکنه این صلوات ------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------- شادی روح همه شهدا بخصوص شهید همت بزرگوار صلواتی...
20 مرداد 1391

بدون عنوان

دیشب افطاری دعوت بودیم از طرف شرکتی که بابا صدرا توش کار  میکنه یه رستوان توی خیابون پاسداران. از صبحش حالم خوب نبود و میخواستم نرم ولی هرچی فکر کردم دیدم نمیشه. جماعتی منتظر بودن تا دختر کوچولوی ما را ببینن.آخه تو همکارای صدرا این دومین بچه است و اولین دختر، خلاصه خیلی اونجا همه دوسش دارن. وقتی رسیدیم یه جمعیت حدود 70 نفری ما را که دیدن گل از گلشون شکفت و بععععععععله بغل کردن دخترکم شروع شد. اول خودم دادمش بغل یکی از دوستای دانشگاهم که الان همکار صدراست که کاش نداده بودم...بقیه خواهش میکردن میشه بغلش کنیم؟؟؟؟من چی میگفتم؟؟؟ خلاصه به یکی که میدادم میدیدم دخترم بغل یکی چند تا میز اونطرف تره اونایی هم که بهشون نرسیده بود sms میدادن که ما...
16 مرداد 1391

این چند روز

دخترکم از وقتی ماه رمضون شروع شده خیلی سرمون شلوغ شده. علاوه بر اینکه هرشب یه جا افطار دعوتیم(یه شب هایی هم  دو جا و حتی سه جا دعوت میشیم ) یه کارهایی هم برام پیش اومده که اصلا ربطی به ماه رمضون نداره..و یه مدت بود با خودم فکر کرده بودم عکس هاتو گلچین کنم و چاپشون کنم. خلاصه بعد از کلی وقت گذاشتن و با حساسیت جدا کردن، بردمشون برای چاپ. آقای فروشنده که اومد فاکتور بده گفت بذار بشمرمشون...201 عکس منو بگو که فکر میکردم دیگه نهایت 50 تا شدن سه ماه و نیم زندگی 201 عکس. خدا کمکمون کنه فکر کنم تا بزرگ بشی باید یه کتابخونه بخرم برای آلبوم هات چهارشنبه شب هم یه ویروس بدجنس به من و بابا صدرا حمله کرد ...وای که چقدر آب از بدنمون رفت و تا ...
15 مرداد 1391

کارهای جدیدی یاد گرفته ای گل خوشگلم

مثل همه همسن و سالهایت علاقه زیادی داری به چنگ زدن اوایل وقتی شیر میخوردی چنگ مینداختی و پیرهنم را میچسبیدی ولی الان بیشتر دوست داری که انگشتم را بگیری و شیر بخوری. بغلت که میکنیم امان نمی دهی. از کشیدن ریش های بابا صدرا شروع کردی به خصوص وقتی می برد بشورتت. دیروز هم که عینکش را چسبیده بودی و ول نمیکردی چنگ زده بودی به شیشه عینک. آخر سر هم من اومدم و به زور دستت را جدا کردم کشیدن موهای من را هم تازه شروع کردی و هر چه می گویم دخترم موهای من خودش به اندازه کافی میریزه نیازی به کندن شما نداره فایده ای ندارد از وقتی هم که غلتیدن را یاد گرفته ای دیگه کافیه بذاریمت رو زمین، تا رومون را بر میگردونیم چرخیدی. بهت میگم تسنیم سه سوت من هم سمت چپت...
10 مرداد 1391