بدون عنوان
دیشب افطاری دعوت بودیم از طرف شرکتی که بابا صدرا توش کار میکنه یه رستوان توی خیابون پاسداران. از صبحش حالم خوب نبود و میخواستم نرم ولی هرچی فکر کردم دیدم نمیشه. جماعتی منتظر بودن تا دختر کوچولوی ما را ببینن.آخه تو همکارای صدرا این دومین بچه است و اولین دختر، خلاصه خیلی اونجا همه دوسش دارن. وقتی رسیدیم یه جمعیت حدود 70 نفری ما را که دیدن گل از گلشون شکفت و بععععععععله بغل کردن دخترکم شروع شد. اول خودم دادمش بغل یکی از دوستای دانشگاهم که الان همکار صدراست که کاش نداده بودم...بقیه خواهش میکردن میشه بغلش کنیم؟؟؟؟من چی میگفتم؟؟؟ خلاصه به یکی که میدادم میدیدم دخترم بغل یکی چند تا میز اونطرف تره اونایی هم که بهشون نرسیده بود sms میدادن که ماهم میخوایم... دلم برای دخترم سوخت. رفتم دنبالش گفتم میشه لطفا دخترم را بهم بدین؟که دیدم واااااااای بغل یه آقاییه هم هیکل اون آقاهه که برره شعر میگفت...میترسیدم که تسنیم ازش بترسه، من که خودم ازش واقعا ترسیدم..
این دختر ما هم انقدر خانومه صداش تو بغل هیشکی در نیومد. خوب همه هم خوششون میومد بغلش کنن. هرکی هم تحویلش میداد میگفت رفتی خونه حتما براش اسفند دود کن. خلاصه دیشب بغل 70 نفری رفت و بزرگ ترین مهمونی که تاحالا رفته را تجربه کرد.
شب تو خونه احساس میکردم کتف های دخترم درد میکنه. باباش هم نشست و چند دقیق های کتف هاش را ماساژ داد و بعد از اینکه بازی سوریان تو المپیک را دیدیم که طلا گرفته بود، شیر خورد و خوابید.