تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

امید دل مامان و بابا

پاره تن مامان و بابا

دخترکم لحظه لحظه ای که میگذره دریا دریا علاقمون بهت بیشتر میشه... تحمل یک دقیقه دوریت را نداریم...وای که چه شبی بود دیشب...با بابا صدرا رفته بودیم هایپر استار خرید کنیم برای ماه رمضون.برای اینکه شما اذیت نشی گذاشتیمت پیش مامان شهره و بابا حسین.شیر هم برات گذاشتم.ولی از لحظه ای نشستم تو ماشین انگار قلبم را جا گذاشته بودم...دلم ریش ریش شده بود...دیگه بدتر اینکه مامان شهره زنگ زد و گفت شیرتو نمیخوری...نمیدونی چه به روز من و بابات اومد...من که اشکام همونجا تو فروشگاه میریخت و به سختی خودم را کنترل کردم. بابا هم که اخماش رفته بود تو هم...با کلی عذاب خرید کردیم وقتی رسیدیم خونه دیدم مامان شهره داره میخوابونتت و شما دخملی هم گرسنه...بغلت کردم و همو...
30 تير 1391

دوست فرانسوی تسنیم

دختر گلم ویرجینی همونطوری که میدونی دوست خاله آسیه است که تو پاریس باهمدیگه آشنا شدن، اون هم به خاطر اینکه ویرجینی خیلی به فارسی علاقه داره...از ژانویه هم اومده ایران و مؤسسه دهخدا فارسی میخونه...خیلی دختر مهربونیه خیلی...و خیلی زیاد هم شما را دوست داره عزیزم...دو روزت بود که اومد خونمون و برات یه گلدون شمعدونی کادو آورد...امروز هم که به خاطر معافیت سربازی عمو میثم(شوهر خاله آسیه) رفته بودیم فرحزاد، اینا را برات کادو آورد. این کادو های خوشگل را مامانش از فرانسه خریده و خودش کادو کرده بود. دوهفته پیش هم که با باباش اومدن ایران دخترشون را بعد از یک سال ببینن(آخه ویرجین قبل از ایران تاجیکستان فارسی میخونده) کادوهای دخملیم را آورده بودن...واقعا ...
30 تير 1391

سه ماه زندگی

گل خوشگلم داشتم عکس هاتو نگاه میکردم از روز تولدت تا همین امروز که 100 روز از عمرت گذشت. چقدر  چهره ات عوض شده...همه بهم میگفتن ولی خودم تا عکسات را ندیدم باورم نشد...ان شاالله مرور عکسات را میذارم تا دوستامون هم ببینن... من که تجربه بچه اولم است برام خیلی جالب بود... وای الان فهمیدم آخرین دوستم که بهش امید بسته بودم یه همبازی برای دخملم بیاره، اون هم بچه اش پسر شد...ای بابا آخه من از کجا برات دختر پیدا کنم که همسن و سالت باشه و باهاش خاله بازی کنی؟؟ مجبور میشم آخر ماشین وتفنگ بدم دستت بفرستمت با پسرا بازی کنی ...
25 تير 1391

بدون عنوان

دیروز در جمع خانوادگی ای داشتم درد و دل میکردم که چقدر نگران سه ماه بعد هستم که باید بروم سر کار و نگران تسنیم هستم که با وجود کار بیرون خانه و درون خانه، خستگی ام نگذارد درست بهش برسم...نگران اینکه کارهای خانه ام را درست نتوانم انجام دهم و چه و چه و چه... دوستی که خودش یه دوقلو پسر فوق العاده شیطون 7 ساله داره میگفت اصلا نگران کار نباش خدا اینقدر کمکت میکنه و بهت توان میده که خودت کیف میکنی که چه خدای مهربونی داری... میگفت من با این دوتا وروجک تو این هفت سال با این که 4 سالی میشه کار میکنم، همیشه خودم غذا درست کردم و حتی یک بار هم غذا از بیرون نگرفتم... تجربه اش کمی آرامم کرد... ...
25 تير 1391

دنیای اسباب بازی ها و دنیای تو

میگذارمت کنار اسباب بازی هایت تا عکس یادگاری بگیرم...نمیدانم چه حسی داری کنارشان...متعجب و ... فقط وقتی نگاهمان بهم گره میخورد و باهم میخندیم، میدانم هردو لذت میبریم و میشود بهترین لحظه زندگی ما دونفر...جای بابا حسابی خالی است کاش شب بود و بابا خانه بود و هرسه باهم می خندیدیم... ...
19 تير 1391

شروع ماه چهارم زندگی

دختر گلم از فردا شما وارد ماه چهارم زندگی ات میشی چقدر زود گذشت و چقدر شیرین بودند این روزها وای که چقدر خوشحالم آخه پس فردا خاله آسیه ات بالاخره بعد از چند ماه میاد و خواهرزاده گلشو می بینه  چقدر دلم براش تنگ شده... تا وقتی که خاله ات ایرانه خونوادمون کنار هم کامل هستن و دیگه کسی ازمون دور نیست... پنج شنبه هم مامان بزرگ ات(مامان بابا صدرا) بعد از حدود 2ماه و نیم که رفته بود برادرش را ببینه برمیگرده...این چند وقت خیلی خیلی زیاد جاش خالی بود...خدا را شکر که این روزها داره تموم میشه و همدیگر را بزودی میبینیم خلاصه این که قراره کلی سوغاتی برات بیارن خوش به حالت که اینقدر همه دوست دارن و همه به فکرت هستن... کاش ما آدم ...
18 تير 1391