چند خاطره از اواخر ماه چهاردهم
* پنج شنبه شب بعد از کنکور دایی محمود(6تیر) 4تایی با دایی رفتیم مسجد بقیه الله که تازه ساخته شده. مسجد فوق العاده زیبایی بود. با یه صحن بزرگ شبیه مصلای حرم حضرت معصومه(س). شما هم که عشق بدو بدو فضا هم که بزرگ تا رسیدیم شروع کردی به دویدن. بین خانوم ها و آقایون پرده کشیده بودن و سطحش یه خورده بالاتر از زمین بود. اولش میرفتی سر مسجد دور میزدی میرفتی سراغ بابا و دایی ولی بعد کشف کردی که از زیر پرده بیایی. قربون اون هوشت برم که تا میرسیدی به پرده چهاردست و پا میرفتی که به پرده نخوری بعد با یه ذوق همراه با جیغ میومدی اینور سر نماز عشا تو مسجد فقط صدای روحانی و جیغ و خنده دخملی من میومد. اینــــــــــــــــقدر حرص خوردم گفتم نماز تموم بشه پرتمون میکنن بیرون!!!!البته تو دلم کلی ذوقت را میکردم(بابا بنده خدا هرچی زور زده بود نگهت داره از دستش فرار میکردی و میدویدی) جالب اینکه یه دخمل 5ساله هم اونجا بود که بعد از اینکه کارهای دخملی من را دید شروع کرد دنبال تسنیم از زیر پرده بره اینور و اونور موقع دعا کمیل هم که وسایل مردم را بین بقیه پخش میکردی: تسبیح بابا را بخشیدی به یه خانومه که باهات رفیق شده بود. کلیدهای یه خانومه را به زور ازش گرفتی دادی به یکی دیگه و...
*پنج شنبه ظهر هم به مناسبت آخرین کنکور خانواده تا تسنیم خانوم رفتیم بیرون. اونجا هم اینقدر بدو بدو کردی و از زیر میز و بالای میز قایم موشک و بای بای با ما و گارسون ها کردی. کلی از کارات خندیدیم. آخر سرهم پات لیز خورد و خوردی به میز
* موقع بازی اول والیبال ایران و ایتالیا که تا حدود 2 نصفه شب بود بیدار بودی و پرانرژی! دایی بهت یاد داده بود دوتا دستت را مشت کنی تو هوا تکون بدی بگی هوراااااااا. انقدر بامزه میشدی وقتی اینکار را میکردی(البته فقط میگفتی هووووووو)