تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه سن داره

امید دل مامان و بابا

چند خاطره از اواخر ماه چهاردهم

1392/4/11 12:45
نویسنده : مامان و بابا
312 بازدید
اشتراک گذاری

* پنج شنبه شب بعد از کنکور دایی محمود(6تیر) 4تایی با دایی رفتیم مسجد بقیه الله که تازه ساخته شده. مسجد فوق العاده زیبایی بود. با یه صحن بزرگ شبیه مصلای حرم حضرت معصومه(س). شما هم که عشق بدو بدو فضا هم که بزرگ تا رسیدیم شروع کردی به دویدن. بین خانوم ها و آقایون پرده کشیده بودن و سطحش یه خورده بالاتر از زمین بود. اولش میرفتی سر مسجد دور میزدی میرفتی سراغ بابا و دایی ولی بعد کشف کردی که از زیر پرده بیایی. قربون اون هوشت برم که تا میرسیدی به پرده چهاردست و پا میرفتی که به پرده نخوری بعد با یه ذوق همراه با جیغ میومدی اینورماچ سر نماز عشا تو مسجد فقط صدای روحانی و جیغ و خنده دخملی من میومد. اینــــــــــــــــقدر حرص خوردم گفتم نماز تموم بشه پرتمون میکنن بیرون!!!!البته تو دلم کلی ذوقت را میکردمنیشخند(بابا بنده خدا هرچی زور زده بود نگهت داره از دستش فرار میکردی و میدویدیزبان) جالب اینکه یه دخمل 5ساله هم اونجا بود که بعد از اینکه کارهای دخملی من را دید شروع کرد دنبال تسنیم از زیر پرده بره اینور و اونورنیشخند موقع دعا کمیل هم که وسایل مردم را بین بقیه پخش میکردی: تسبیح بابا را بخشیدی به یه خانومه که باهات رفیق شده بود. کلیدهای یه خانومه را به زور ازش گرفتی دادی به یکی دیگه و...

*پنج شنبه ظهر هم به مناسبت آخرین کنکور خانواده تا تسنیم خانوم رفتیم بیرون. اونجا هم اینقدر بدو بدو کردی و از زیر میز و بالای میز قایم موشک و بای بای با ما و گارسون ها کردی. کلی از کارات خندیدیم. آخر سرهم پات لیز خورد و خوردی به میزناراحت

* موقع بازی اول والیبال ایران و ایتالیا که تا حدود 2 نصفه شب بود بیدار بودی و پرانرژی! دایی بهت یاد داده بود دوتا دستت را مشت کنی تو هوا تکون بدی بگی هوراااااااا. انقدر بامزه میشدی وقتی اینکار را میکردی(البته فقط میگفتی هووووووونیشخند)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان تسنيم سادات
12 تیر 92 0:29
چه عشقى مى كنن بچه ها توى فضاهاى بزرگ
من جاى نماز گزاراى ديگه بودم ميومدم مى خوردمش اون فسقلى ناز رو


خوب با این خونه های کوچیک حق هم دارن
یه خورده بیشتر می موندیم شاید یکی میخوردش از بس با همه دوست شده بود
الهام مامان آوینا
13 تیر 92 13:42
میگم اون قسمت کاراش باحاااااااااال بوده که وسایل هرکس را ب دیگری میداده به این میگن عدالت تسنیمی...


مرسی عزیزم که دوباره زحمت نظرنوشتن را کشیدی البته نظر قبلی ات را خونده بودم و جواب هم داده بودم
نمیدونم چرا تو این یکی دوسال جمعیت پسرها اینقدر زیاد شده!!!!!
مامان طهورا عسلی
14 تیر 92 10:12
واااااااااااااااااااااای مسجد رفتن و نگو که مصیبتی شده. یه لحظه غفلت یه عمر پشیمانی. یه لحظه تو مسجد ازش غفلت کردم دیدم چادر یه خانمه رو گرفته داره از مسجد خارج میشه.....
مامان طه
14 تیر 92 12:44
میبینم که مسجد رو با دلبریشاشون مستفیض کردن مامانی بروزم
مامان طه
16 تیر 92 14:28
مامانی عزیز بیا بروزم
مامان طه
18 تیر 92 18:24
خانومی بیا وبمون
مامی امیرحسین
20 تیر 92 13:48
چه با مزه. ما چند دفه با امیرحسین هم همین مسجد رفتیم.


اتفاقا دوسه باری که اومدیم اونجا به فکرتون بودم