تسنیمتسنیم، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

امید دل مامان و بابا

پاره تن مامان و بابا

1391/4/30 1:47
نویسنده : مامان و بابا
346 بازدید
اشتراک گذاری

دخترکم لحظه لحظه ای که میگذره دریا دریا علاقمون بهت بیشتر میشه... تحمل یک دقیقه دوریت را نداریم...وای که چه شبی بود دیشب...با بابا صدرا رفته بودیم هایپر استار خرید کنیم برای ماه رمضون.برای اینکه شما اذیت نشی گذاشتیمت پیش مامان شهره و بابا حسین.شیر هم برات گذاشتم.ولی از لحظه ای نشستم تو ماشین انگار قلبم را جا گذاشته بودم...دلم ریش ریش شده بود...دیگه بدتر اینکه مامان شهره زنگ زد و گفت شیرتو نمیخوری...نمیدونی چه به روز من و بابات اومد...من که اشکام همونجا تو فروشگاه میریخت و به سختی خودم را کنترل کردم. بابا هم که اخماش رفته بود تو هم...با کلی عذاب خرید کردیم وقتی رسیدیم خونه دیدم مامان شهره داره میخوابونتت و شما دخملی هم گرسنه...بغلت کردم و همونطور که بهت شیر میدادم گریه میکردم...

مامان شهره میگفت آخه عزیزم تو با این وابستگی ات چطور میخوای بری سر کار؟؟؟

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

زهرا
30 تیر 91 19:21
همه به من میگن اینقدر حنانه رو بغل نکن، بغلی میشه. اینقدر باهاش بازی نکن خیلی وابسته میشه.بعد که میخوای بری دانشگاه خیلی سختت میشه. و از این جور حرفا. ولی من و دخترم بهشون میگیم ما اینجوری خوشیم! به نظر من الان فقط باید به بچه هامون محبت کنیم تا از محبت سیراب بشن. بعدها هم خدا بزرگه. وظیفه ی الان ما همینه.


خیلی خیلی موافقم...
مامان آوینا
30 تیر 91 22:56
الهههههههههههههههههههههههههی با این مطلب نوشتنات اشک من را هم در اوردی یاد هفته گذشته که الهی قسمتت نشه بری رفته بودم تشییع جنازه شوهر خاله همسرم و شیر دوشیده بودم تو شیشه برای اوینا و رفتم. کل مراسم 2 ساعت و نیم بیشتر طول نکشید ولی وقتی از تو گلزار زنگ زدم به مامانم گفت شیشه نمی گیره. بدو بدو همسرم من را بد از اتمام مراسم رسوند خونه مامانم اینا.دیدم اوینا هیچی از شیری که با زحمت دوشیده بودم را نخره. قبلنا شیشه می گرفت ولی جدیدا نه پستونک و نه شیشه نمی خوره.