مموش من
تو این یکی دوماهه کلی هرروز یه کار جدید یاد میگیری از دیروز فوت کردن را یاد گرفته ای و ماجرای جالب وقتی است که میخواهی این یادگیری جدیدت را سر غذا دادن امتحان کنی
زمان نشستنت هم طولانی تر شده و چند دقیقه ای طول میکشد تا ولو شوی روی زمین
وروجک پر انرژی من، همیشه وقتی بازی میکنی از خودت صداهایی درمیاری(مثل جیغ و اوه اوه و جدیدا مَمَن) ولی امان از وقتی که هیچ صدایی نمیاد... معلومه که یه کار جدید داری میکنی که حسابی خوشت اومده
دیروز خونه مامانی اینا شما را گذاشتم تو هال و خودم رفتم آشپزخونه تا صبحانه بخورم، صدات چند دقیق نیومد...بلللللله کامل(روی شکم) رفته بودی زیر مبل و از اون زیر بهم میخندیدی سرت را خم کردم و به سختی آوردمت بیرون. موندم چه طوری رفته بودی اونجا
الان هم که باهم روی تخت بودیم و من وبلاگ های دوستامون را چک میکردم...باز هم صدایی ازت نیومد نگاهت کردم...بلللللله عقب عقب رفته بودی و افتاده بودی اون گوشه تخت که کنار دیواره به خاطر شوفاژ چند سانتی با دیوار فاصله داره!!!! خیلی بانمک شده بودی...کلی قربون صدقه ات رفتم.
عاشق لحظه هایی از زندگی ات هستم که خودت میخوابی: یا آواز میخونی برای خودت، یا دست من و می گیری و آروم چشمات را می بندی، گاهی اوقات هم با پستونک خوابت می بره
این لحظات دلم هم می گیره از اینکه داری بزرگ میشی و وابستگی ات به من کم میشه...
چند روزی هم بیشتر به از صبح تا عصر باهم بودنمون نمونده و حسابی دلم گرفته...