کتاب، کتابخوانی
یادم میاد اولین کسی که ما را با کتاب آشنا کرد مامانم بود. خودش میگه اولین کتاب را برای خاله آسیه حدود 5ماهگی اش خریده: گربه من نازنازیه و این کتاب خریدنها و خوندنها ادامه داشت. برای ما سه تا خواهر همیشه سه جلد کتاب جدا می خرید. یه عالمه کتاب داشتیم. هرکسی اسمش را روش بزرگ به خط خودش بزرگ نوشته بود: این کتاب زینب ... است کلاس دوم بعد یه کتابخونه برای خودمون درست کرده بودیم و کتابهای همدیگه را امانت میگرفتیم. هنوز هم بعضی از این کتابها را داریم...بزرگتر که شدیم و دایی محمود هم به سنی رسیده بود که کتاب دوست داشت و کم کم میتونست خودش بخونه، عیدی هامون را جمع میکردیم و با بابایی میرفتیم نمایشگاه کتاب تو خیابون سئول و همه عیدی ها را کتاب میخریدیمبعد میومدیم و در عرض کمتر از یک هفته همشون را میخوندیم!!!!!!!مامانی حرص میخورد که لااقل بذارین یک ماه کتاب نخونده داشته باشید این علاقه همچنان در ما چهارتا مونده البته من خیلی کمتر ولی دوتا خاله ها و دایی خیلییییییییی اهل کتاب هستن. خاله آسیه که هردفعه میره بیرون باچندتا کتاب برمیگرده!!!!!!
بابا صدرا هم تعریف میکنه که خاله اش(خدارحمتش کنه) به عنوان هدیه تولد مشترک کانون کرده بود بابا را و هرماه چندتا کتابهای کانون با پست میومده خونشون...خیلی خاطره های خوبی داره از کتابهاش...
خلاصه ماهم تصمیم گرفتیم یه روز دخملی را ببریم نمایشگاه کتاب. هرچند خواب رفت و اینقدر خسته شد که خواب برگشت. ولی خداراشکر خیلی خوب بود. کلی کتاب براش خریدیم و چندتایی هم برای خودمون. خیلی دوست دارم اهل کتاب خوندن باشه...
این کتاب بابا تو بهترینی را از دستش جدا نمیکرد. یعنی وقتی خانوم فروشنده میخواست بارکدش را بزنه با گریه ازش گرفتیم
تو انتشارات قدیانی یه نی نی خیلی به تسنیم توجه میکرد اومد جلو دست بهش میزد لپش را فشار داد و خلاصه...ولی دخملی ما همچنان به همون کتاب توجه داشت و حتی اصلا به اون نی نی محل نمیذاشت
واقعا کالسکه بعضی وقتا خیلی بدرد بخوره...اگه نبود ما چطوری اینهمه کتاب سنگین را باید از نزدیکای خ شهید بهشتی میبردیم ضلع شمای اوبان رسالت؟