فرشته خوردنی 11 ماهه
هیچ وقت فکر نمیکردم مادر شاغلی شوم که در دوهفته حتی وقت نداشته باشد یه پست برای وبلاگ دخترش بنویسد جز یه نوشته کوتاه دوخطی اون هم از روی دلتنگی...
ماه زیبای نمکی من 11 ماهه شده ای...دیشب به یاد شب پر استرس تولدت بودم...افکارم و حرفهایم به خدا که سپردمت به خودش برای بهترین تولد و صبح فردایش که بارانی بود و تا وسایلت را بگذاریم داخل ماشین همشان خیس شد از باران بهاری روز شرف الشمس..
خیلی خوردنی شده ای...هر گوشی تلفن و موبایلی که میبینی میگذاری روی گوش خودت و ما و در روز باید چند بار به همه زنگ بزنیم که الو کنی...من که 119 و 192 زنگ میزنم و کلی از صدای آقاهه خوشت میاد
شونه و موهای ما و خودت هم همچنان پابرجاست...
وقتی میگیم کاری را نکن صدات را کمی بلند میکنی و میگی آآآآآآآآآ یا اٍاٍاٍاٍ و مارا دعوا میکنی این وسط نمیدونیم بخندیم یا اخم کنیم
وقتی چیزی را میخوای نمیدیم از اون گریه الکی هایی که مال بچه لوسهاست میکنی...نمیدونم این کارها را از کی یاد گرفتی خیلی خودم را نگه میدارم ولی صورتم را میکنم زیر لباسم و میترکم از خنده
بوس کردنهات خیلی بیشتر شدن...یه روز که خونه مامان بزرگ بودی من آیفون را زده بودم منو از تو آیفون دیدی و بدون اینکه کسی بهت بگه یه بوس محکم منو کردی
همش دوست داری راه بری، هرچی هم بیفتی خودت بلند میشی و دوباره راه میری تو خونه خودمون کمتر میبنم چهاردست و پا بری مگر اینکه بخوای به سرعت به چیزی برسی...
امان از وقتی که ببینی من و بابا خلوت کردیم و داریم آروم باهم حرف میزنیم بدو بدو خودت را میرسونی و گاهی هم بابا را دعوا میکنی انگار من را فقط برای خودت میخوای
بازی با برج قورباغه را خوب یاد گرفتی توپت را میندازی توش و ...هر کدوم از طبقه هاش را میذاری رو سر خودت بابا و من و باهم کلاه به سر میخندیم
با حلقه های حلقه هوشت هم النگو درست میکنی
این پست تکمیل میشود
نتیجه دادن فرش اتاق یه دخمل کنکاو به قالیشویی اینه که به راحتی در کشوهاشو باز میکنه و....
********************************
این ماه بابا خیلی سرش شلوغ بود به خاطر مسابقات نادکاپ که شرکتشون برگزار میکنه امسال تو دانشگاه شریف بود و از همه ایران حدود 3 هزار تا دانش آموز اومده بودن
اختتامیه رفتیم اونجا
این زمین مسابقات روبات های فوتبالیسته
یادش بخیر کوچولوتر که بودی تا یه حرکت جدید یاد میگرفتی بابا همش با روباتها مقایسه ات میکرد و میگفت این برای یه روبات خیلی سخته
این عکسها به افتخار یه بابای مهربونه که این روزها خیلیییییییییی برامون زحمت میکشه
**********************
اینجا رفته بودیم درمانگاه برای معاینه مجاری اشک هایت. پوشکت را که عوض کردم سریع بلند شدی و از لبه پنجره بالا رفتی و وایسادی ...عکسهایی که برای من یه دنیا خاطره است...
*************************
این هم یکی از خاطرات زیبایم در ماه 11ام زندگیت
خسته بودم از کار تو اتاق دراز کشیده بودم و نای بلند شدن نداشتم نشسته بودی دم در اتاق دلت نمیومد من را تنها بذاری از یه طرف هم دوست داشتی بری برای خودت بچرخی فکرکنم حدود 40 دقیقه همونجا دم اتاق نشستی و یه کم منو نگاه میکردی و یه خورده بیرون را
آخرش دلم سوخت برات بلند شدم باهم رفتیم بازی
***************************
پنج شنبه 17اسفند یه روز برفی بود ظهر که با بابا از سرکار برگشتیم بعد از یه ناهار خوشمزه مامانی، آوردیمت برف بازی. دلم میخواست تجربه برف را تو سال اول زندگیت داشته باشی...تو برف راه رفتی به برف دست زدی و...
***********************