کار سخت مادر یک خانواده سرماخورده
روزی جبرئیل بر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نازل شد, دید که پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در حال ناله و زاری هستند. پرسید: چرا گریان و نالان هستید؟ پیامبر (صلی الله علیه و آله) فرمود: دو تا از بچههای ما ناراحتی دارند و گریه میکنند و ما از ناراحتی آنها ناراحتیم. جبرئیل گفت: یا محمد! حق تعالی برای کودکان شما شیعیانی را بر میانگیزد تا هنگامی که آنها گریه کنند. تا ۷ سال گریه آنان «لا اله الا الله» باشد و چون ۷ سال بگذرد گریه آنان طلب آمرزش برای پدر و مادرشان باشد و چون به حد بلوغ برسند, پدر و مادر در ثواب آنان شریک میباشند و در گناهشان شریک نمیباشند.
دیروز نگهداری تسنیم واقعا برایم سخت بود. سرما خورده بود و بی تابی میکرد. اصلا دوست نداشت از کنار من یه متری اونطرف تر برود. تا بلند میشدم به کاری برسم گریه هایش بود که با مظلومیتی خاص شروع میشد. خودم هم سخت سرما خوردم و دو روزی استعلاجی داشتم که مثلا استراحت کنم ولی تا ساعت 9 شب که صدرا برگشت باید مینشستم کنار تسنیم و دخترم هم از سر و کولم بالا میرفت. حتی اجازه نداشتم برم یه لیوان آب بخورم گریه بود که بلند میشد...یا باید بغلش میکردم... یا مثلا تا آشپزخانه که با من میامد همه کابینت ها را به هم میرخت و کشو ها را باز میکرد و خلاصه باید درحین همه این کارها خانه را مرتب میکردم، غذا درست میکردم(برای خودم و تسنیم)و ظهر هم بردمش دکتر اطفال که باز آزیترومایسین و سیتریزین داد ...خیلی خسته شده بودم ...آنتی بیوتیک خیلی قوی ای که میخورم رمقی برای خودم نگذاشته بود...شب که صدرا آمد باهاش دردل کردم از سختی زیاد روزم که برایم این روایت را از کتابی که تازه خریده بودیم خواند...خدایا شکرت که اینقدر مهربانی...
دیگه از ساعت 9 شب تا 12 که خوایبد صدرا نگهش داشت...به شوخی بهش میگفت حق نداری بری بغل مامان ولی مگه تسنیم خانوم میتونست
پ.ن: مسجد حضرت امیر خ کارگر شمالی یه کار خیلی خوبی کرده. مواقعی که مراسم داره نمایشگاه کتاب میذاره نیم بها. کتابهای خیلی خوبی داره...
خاله آسیه در یک اقدام خیلی خیلی غیر منتظره امروز صبح اومده ایران و چهارشنبه میره آخه 5 شنبه امتحان داره خیلی خوشحالم
دیشب موقع خواب. تسنیم عاشق ملحفه تشکشه میاد میشینه روش کلی با گل هاش بازی میکنه. دیروز صبح که از خواب پاشد اول بالشتش را انداخت زمین بعد نشست دل سیر ملحفه اش را نگاه کرد