بی خوابی های شبهای ما
دخترک پر شور انرژی ما از همون روزهای اول تولدش کم خواب بود، یادم میاد حدود 10 روز داشت، شیرش دادم ولی نمیخوابید. یکی دوساعتی بود که بیدار بود و همیشه تا اون لحظه هروقت شیر میخورد خوابش میبرد. ولی نخوابید و من کلی ناراحت شدم و حتی گریه هم کردم که حتما یه مشکلی داره که نمیخوابه. باباش بردش تو هال کنار بقیه خانواده. کلی خوشش اومده بوده و پا میزده و خوشحالی و مثل همیشه هم با دقت همه جا را نگاه میکرده(به قول خاله آنتن تسنیم)
انقدر کم میخوابید که یادم میاد دو ماهه بود از دکتر پرسیدم بچه تو این سن چقدر باید بخوابه؟گفت حدود 16-18 ساعت!!!!!!!! حساب کردم بیشتر از 12-13 ساعت نمیخوابید!!!!!
بیخوابی هاش تا قبل از اینکه برم سر کار مشکلی نبود. ولی حالا........
چمعه شب بعد از یه روز سخت کاری (جمع کردن تختمون به علت کمی جا، آخه تسنیم خیلی تو خواب تکون میخوره و واقعا جامون خیلی کم بود) از ساعت 11 رفتیم بخوابیم. همه چراغ ها خاموش. مامان بابا دراز کشیده با چشمای بسته!!! تسنیم شنگول جیغ میکشید ماما ماما بابا بابا از سرو کول مامان بالا و پایین میره مامان جوابش را نمیده که بفهمه موقع خوابه. تسنیم باز تلاش میکنه: با دو تا دستاش هی میزنه رو شکم مامان و ماما ماما میگه. بابای خسته این وسطها 3-2 دقیقه ای خوابش میبره و بیدار میشه. تسنیم باز تلاش میکنه مامان پاشه باهاش بازی کنه. مامان خسته حتی نای نشستن نداره...فکر اینه که فردا چطوری 7 صبح سرکار باشه؟؟؟ بابا میخوادتسنیم را ببره تو هال که مامان بخوابه، تسنیم که تااون لحظه نیم متر از هم کنار مامان تکون نخورده، خودش را از بغل بابا میکشونه سمت مامان و اعتراض میکنه... مامان و بابای خواب و بیدار صلوات میفرستن که دخترشون بخوابه. بعد هم یه نذر هایی برای فردا میکنن!!!
تلاش های زیاد بالاخره نتیجه میده و بعد از حدود 2 ساعت با مصائب زیاد تسنیم تو بغل مامانش خوابش میبره...
پ.ن.1: این داستان تقریبا هرشب به صورت های مختلف تکرار میشه.
پ.ن.2: روزها خونه مامان بزرگها فقط تو کالسکه میخوابه. مجبورن انقدر دخملی را بچرخونن تا گیج بشه و بخوابه.
پ.ن.3: یاد گرفته از تخت و مبل بیاد پایین. میره لب تخت بعد خودش را میچرخونه و پاهاش را آروم میکشونه سمت زمین.
وقتی زنگ در میخوره، میره سمت در. بغلش که میکنم، میکشونه خودش را سمت آیفون. دستش را روی دکمه هاش. بعد میرم پشت در: دستگیره را میکشه، در را که باز میکنم خم میشه از لای در با دستش در را هول میده و ازاونجا منتظر به پله ها نگاه میکنه. عاشق لبخندشم وقتی تو پله ها باباش را میبینه.
اینا را مامان بزرگش بهش یاد داده.