یه ناهار با آرامش؟؟؟
جمعه بعد از یه حمام با یه دلاک خوب که بابایی باشن، حسابی خوابت گرفته بود. حدودای ساعت 12 و نیم خوابیدی تااااااااا 3. و اینگونه شد که اولین ناهار بعد از شروع تحرک و غلت زدنت بود که نیومدی یه راست بشینی وسط سفره و چنگ بندازی به بشقابای ما. یا کل سفره را بکشی و نوشیدنی ها بریزه اولش گفتم خوب امروز دیگه لازم نیست با بشقابهای تو هوا غذا بخوریم!!!!!!! ولی وقتی نشستیم بخوریم دلمون گرفت. بابا صدرا که همش میگفت وای چقدر جاش خالیه. اصلا غذا مزه نمیده و... کبابی که از کبابی محل گرفته بودیم بهمون مزه نداد جای خالیت برامون خیلی سخت بود. اصلا همه زندگیمون با وجود تو مزه خوب خوشبختی گرفته....
خواب دخملی در هنگام ناهار جمعه 8دی
پ.ن: مهدی پسر همکارم 9دی بدنیا اومد. اتاق عمل بودم که بدنیا اومد یه پسمل تپل مپل! حسابش از دستم در رفته که چندمین پسراز آشنایانه که امسال بدنیا اومده. قربونش برم دخترم ارشد همشونه
این هم عشق دمپایی ما با آب دهان آویزون همون روز. لباسش را مامان بزرگش دوخته.