بدون عنوان
اضطرابی تمام وجودم را گرفته است...لحظه لحظه که به شب هفتم محرم نزدیک میشوم...طاقتش را ندارم...روضه رباب و علی کوچک شش ماهه اش...تصورش هم برایم سخت است...شیرینی بسیار یک کودک شش ماهه را دیده ام...خنده هایش برای همه به خصوص پدر و مادرش...تلاش هایش برای نشستن و چهاردست و پا رفتن که دل همه نزدیکانش را با خود میبرد...عمو عباس و عمه زینب و خواهر کوچولوی سه ساله اش و همه و همه و پدر و مادرش...
شیر و آب که میخورد و صدای قورت دادنش را که میشنوم دلم میگیرد...تحملش را ندارم...روضه رباب و علی کوچک شش ماهه اش...
کوچولوی هفت ماهه ام دیشب موقع خواب گریه میکرد و حتی با شیر هم آرام نمیشد. بابا برایش آب آورد. خورد و خوابید. شیشه آبش را نگاه کردم. تنها چند سی سی برای رفع عطشش کافی بود... عمو رفته آب بیاره طاقت بیارین...طاقت بیارین...
از همان روزهای اولی که مادر که شدم بیشتر به یاد رباب هستم...یاد دارم دخترکم چهار روزه بود و شیر از سینه ام می چکید و نمیخورد...هق هق گریه میکردم به یاد شش ماهه ای که هرچه مک میزد از سینه مادرش چیزی نمیامد... و روزی که از مادرش شیرش آمد سر کوچکش بالای نیزه بود و از آن بالا مادر را نگاه میکرد... ای کاش سر نیزه کمی کوچک بود...
در روزهای شش ماهگی اش بیشتر به گلوی کوچکش نگاه میکردم...تناسب تیر سه شعبه و گلوی کوچک شش ماهه را نمیفهمم...
دیروز بعد از زیارت عاشورا که صبح های این دهه در نمازخانه بیمارستان می خوانند. عکس صفحه اول یکی از روزنامه ها روی دیوار توجهم را جلب کرد. نوزادی که در غزه شهید شده بود در بغل مادرش و کنار فامیل ها... همه ناله و گریه میکردند... لحظه ای خودم را جای آن مادر گذاشتم...نتوانستم...بدو بدو از پله ها پایین آمدم تا کسی اشک هایم را نبیند...نوزاد در بمباران شهید شده بود و نشانه مستقیم کسی نبود... لعنت بر حرمله و تیر سه شعبه اش که سفیدی گلوی علی کوچک را نشانه رفته بود...
پارسال حدودا 5 ماهی بود که فرزندم را باردار بودم. شب ششم محرم از چیذر برایش لباس علی اصغر(ع) را گرفتم. هرچه تلاش کردم نتوانسته بودم تنش کنم. امروز چند لحظه ای پوشاندمش. اشک میریختم و از تنش درآوردم...
کسی میتواند لحظه ای خودش را جای رباب بگذارد؟؟؟